جملات انگیزشیمقالهوبلاگ

داستان انگیزشی کوتاه و تاثیرگذار که روند زندگی‌تان را تغییر میدهد

اشتراک گذاری این مطالب در:

خواندن داستان انگیزشی کوتاه (Motivational stories) می‌تواند انرژی‌تان را افزایش دهد. حتی این داستان‌های تاثیرگذار در تغییر تفکر و مسیر زندگی‌ هم تاثیرگذار هستند. جالب است بدانید بسیاری از افراد تحت تاثیر این داستان های انگیزشی کوتاه مسیر زندگی خود را پیدا می‌کنند. در ادامه به چندین داستان تاثیرگذار کوتاه می‌پردازیم. هر چند برخی از آن‌ها، به موفقیت افراد اشاره‌ای ندارد. اما به دلیل تاثیرگذاری بر نحوه تفکر آن‌ها را انتخاب کرده‌ایم.

بیشتر بخوانید: موانع رسیدن به موفقیت را بشناسید و آنها را کنار بزنید

داستان انگیزشی کوتاه و الهام بخش؛ طناب فیل

این داستان کوتاه از آنجا شروع می‌شود که مردی به محل نگهداری چند فیل می‌رود. در آنجا متوجه می‌شود که فیل‌ها داخل قفس نگهداری نمی‌شوند. بلکه با استفاده از چند طناب به یکدیگر متصل شده‌اند.

تمام چیزی که مانع از فرار فیل‌ها می‌شد، همان طناب کوچکی بود که به پاهای آنها گرده زده بودند. مرد از دیدن این صحنه تعجب می‌کند و کاملاً گیج می‌شود که چطور فیل‌ها با این همه قدرت، طناب را پاره و از محل نگهداری خود دور نمی‌شوند. آن‌ها به راحتی می‌توانستند طناب را پاره کرده و فرار کنند. اما هیچ تلاشی برای این کار نمی‌کنند.

این داستان انگیزشی کوتاه آنجا جالب می‌شود که مرد به سراغ فیل‌بان می‌رود تا سوالش را از او بپرسد. مربی در پاسخ به سوال او می‌گوید:

«وقتی فیل‌ها خیلی بچه بودند، ما با یک طناب پاهای آن‌ها را به یکدیگر بستیم. در آن سن با این روش آن‌ها را در این محل نگهداری کردیم. اما وقتی آنها بزرگ شدند همین باور در آن‌ها باقی ماند که دیگر نمی‌توانند از یکدیگر جدا شوند. در واقع فیل‌ها فکر می‌کنند که هرگز قدرت رهایی را ندارند.»

داستان های انگیزشی ؛ گروه قورباغه در جنگل

خواندن داستان های انگیزشی می‌تواند انرژی‌تان را افزایش دهد.

یکی دیگر از داستان انگیزشی کوتاه به یک گروه قورباغه اختصاص دارد. این داستان خیالی از آنجا شروع می‌شود که چند قورباغه از میان یک جنگل عبور می‌کردند. دو قورباغه از جمع آن‌ها داخل یک گودال عمیق می‌افتد. سایر قورباغه‌ها دور تا دور گودال قرار می‌گیرند و با ترس و نگرانی به گودال عمیق نگاه می‌کنند. وقتی دیگر ناامید می‌شوند به دو قورباغه‌ای که در ته گودال هستند می‌گویند: «دیگر هیچ امیدی برای بیرون آوردن شما وجود ندارد».

با این حال دو قورباغه‌ای که به داخل گودال افتاده بودند سعی می‌کنند بدون توجه به حرف دوستانشان، برای بیرون آمدن از داخل گودال تلاش کنند.

در این داستان انگیزشی دو قورباغه در ته گودال در تلاش برای بیرون آمدن بودند. سایر قورباغه‌ها همچنان تاکید داشتند که آن‌ها باید تسلیم شوند. چون هیچ راهی برای نجاتشان وجود ندارد.

آنها با تمام توان به سمت بالا می‌پریدند تا خود را نجات دهند. یکی از قورباغه‌ها با شنیدن حرف سایر قورباغه‌ها در بالای چاه از ناامیدی به گوشه‌ای افتاد و از اندوه درگذشت. اما قورباغه دوم همچنان در تلاش برای بیرون آمدن بود.

هر چقدر که قورباغه‌ها در بالای گودال به او می‌گفتند بیهوده تلاش نکن تو نجات پیدا نمی‌کنی، او بیشتر تلاش می‌کرد. تا اینکه توانست از گودال به بیرون بپرد. این موضوع باعث شگفتی سایر قورباغه‌ها شد. وقتی از او پرسیدند مگر صدای ما را نشنیدی که می‌گفتیم تلاش نکن؟ او پاسخی نداد. چون قورباغه ناشنوا بود.

بیشتر بخوانید: راز موفقیت افراد موفق را یاد بگیرید، الگوبرداری کنید و جا پای آنه بگذارید

 داستان انگیزشی یک کیلو کره

یکی دیگر از داستان های انگیزشی کوتاه ما به یک مرد روستایی اختصاص دارد. او هر روز صبح یک کیلو کره را به یک نانوا می‌فروخت. نانوا با توجه به اعتمادی که به مرد روستایی داشت، کره را وزن نمی‌کرد. اما یک روز تصمیم گرفت تا آن را وزن کند. اما از اینکه کره یک کیلو کامل نبود، عصبانی شد و به همین خاطر مرد روستایی را به دادگاه برد.

قاضی از مرد روستایی سوال پرسید چرا کره را با اندازه کامل به فروشنده ندادی؟ او پاسخ داد: «چون من بیسواد هستم و مقیاس مشخصی برای اندازه‌گیری کره ندارم.»

قاضی از او پرسید: «پس کره را با چه وسیله‌ای وزن می‌کنی؟»

مرد روستایی پاسخ داد: «من قبل از اینکه به این مرد کره بفروشم، از او یک کیلو نان خریداری کردم. بعد کره را برحسب همان یک کیلو نان اندازه‌گیره کرده و به این مرد می‌فروختم.»

بیشتر بخوانید: چگونه برنامه ریزی کنیم برای زندگی | اصول برنامه ریزی درست

داستان سنگ در جاده پادشاه

یکی دیگر از داستان های موفقیت به یک گروه قورباغه اختصاص دارد.

یکی دیگر از داستان انگیزشی کوتاه به زمان‌های قدیم باز می‌گردد. پادشاهی تخته سنگی را در یک جاده قرار داد و سپس خود را در پشت یک درخت پنهان کرد. او می‌خواست بداند چه کسی این تخته سنگ را از وسط جاده برمی‌دارد.

برخی از ثروتمندان، تجار شهر و درباریان پادشاه از آنجا عبور کردند اما هیچ اهمیتی به این سنگ بزرگ در وسط جاده ندادند. مردم شهر هم از آن جاده گذشتند در حالی‌که مدام با صدای بلند به پادشاه بابت پاکسازی نکردن جاده، بد و بیراه می‌گفتند. هیچ کس حاضر نبود این سنگ را از وسط جاده بردارد.

در همین حال که پادشاه در حال تماشای سنگ و مردم در حال عبور بود، دید که یک کشاور با بار سبزیجات نزدیک سنگ شد. سپس بار را از الاغ جدا کرد و به کنار جاده گذاشت. با طنابی تخته سنگ را به الاغ بست تا با کمک حیوان سنگ را از وسط جاده بردارد. همین که سنگ از جایش تکان خورد، چشم پیرمرد به یک کیف افتاد.

کیف حاوی سکه‌های طلا و یادداشتی از پادشاه بود که در آن نوشته بود: «این کیف و طلاهای آن برای کسی است که تخته سنگ را از وسط جاده بردارد».

اگر فکر می‌کنید در کسب و کارتون به اندازه کافی موفق نیستید، خودساخته شرکت در دوره «موفقیت به روش استیو جابز» را به شما پیشنهاد می‌دهد. برای کسب اطلاعات بیشتر روی عکس زیر کلیک کنید:

موفقیت در کار

برچسب‌ها: , , , , , , , , ,
مقالات پیشنهاد شده

2 دیدگاه. Leave new

  • به نظرم اگر پیام اخلاقی را ننویسید خیلی بهتر است
    وقتی پایان داستان را آزاد و برداشت را به عهده خواننده بگذارید نتیجه بهتری حاصل میشود . زیرا ممکن است هر کس برداشت خاصی از داستان داشته باشد و با گفتن نتیجه توسط سایت باعث میشود ذهن خواننده به همان نتیجه محدود شود.

    پاسخ

ما عاشق خواندن نظرات شما هستیم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست